Family man

بعد چند سال دوباره فیلم Family man رو دیدم ، نمی دونم با همه این عقل ریختن ها ، اگه همچین کیسی سر راهم بود شاید خر می شدم ، عشق از آدم یه احمق می سازه که نود درصد اوقات با سر میره تو دیوار واقعیت در حالی که همه فکر می کنند جزء ده درصدن. احتمالا منم همین فکر و می کردم مشکل اینجاست که رویا از واقعیت خیلی زیباتره. از Tea leoni هم خیلی خوشم میاد کسی شمارش رو داشت بگذاره برام.

خدمت می رسیم اما دیر به دیر

نوشتن از آنچه  گذشت از اون دست نوشته هاس که روزها طول می کشه تا نوشته بشن. چند تا علت داره که مهمترینش کم حوصلگی من و مشکل تایپ کردن فارسیه! قبل از اینکه بیام مک بوک پسر دائیم رو ازش خریدم و واسه همین کلیداش متاسفانه مزین به حروف فارسی نیستند. البته یک ماه پیش از شروع این تغییر و تحولات انقلابی (!) که برای خرید دیکشنری رفته بودم یه کتابچه به چشمم اومد با عنوان "تایپ ده انگشتی" که به نظر می رسید گمشده من بود! از چند سال پیش درست وقتی که نوشتن دستی رو کنار گذاشتم و نوشتن دیجیتال جاش رو گرفت دوست داشتم بتونم مثل نویسنده ها با ماشین تحریر می کنند ، تایپ ده انگشتی و سریع کنم ، جوری که سرعت نوشتنم از سرعت نزول آیه های زمینی کمتر نباشد و وسط ثبت آنها ، به دلیل عدم سرعت کافی ذهنم "یخ" نزند. همانگونه که مثلا نویسنده ها در سینما و تلویزون تصویر می شوند و برای نمونه نویسنده موجود در فیلم "زیر درخت گلابی" از خاطره اولین عشقش می نوشت! یادم میاد وقتی نوجوان بودم دستگاه تایپ انگلیسی مکانیکی قدیمی داشتیم و هر بار می خواستم برای دریافت کاتالوگ و مجله با جایی مکاتبه کنم از آن استفاده می کردم. اگر از بحث خارج نشوم باید بگویم آن زمان که خبری از نت نبود و شرکت ها برای معرفی محصولاتشان اقدام به ارسال کاتالوگ می کردند که اگر خوش شانس بودی سالها ادامه می یافت حتی بدون آنکه چیزی بخری چرا که اساسا امکان خرید از داخل کشور وجود نداشت. این مکاتبه کردن با شرکتهای مختلف و دریافت کاتالوگهای رنگی با کیقیت چاپی که برای ما داخل نشینان اسیر جنگ و تحریم و بدبختی رویایی می نمود تقریبا عمومیت داشت و حکم کور سوی نوری از مشعل آزادی رو داشت یا حکم چکه های آزادی که اگرچه از آزادی سیرابت نمی کند اما قدری از عطش ارتباطت با دنیای آزاد می کاست.

حتی اخیرا ، گاهی به گذروندن دوره ماشین نویسی فکر می کردم ، مثلا وقتی نامه های اداریم را تایپ می کردم. تنبلی و هزار دلیل دیگری که هر ذهن فلجی می تواند برای توجیه عدم عملگرایی و کاهلی اقامه کند از دلایل عملی نشدن آن بود! خلاصه این تصاویر ذهنی را تصور کنید ، در آن میانه چشمم به آن خودآموز کذایی افتاد و همه آن تصاویر سی ساله در میکسر مغزم چرخید و با فکر" دانستن هر چه بیشتر کلید موفقیت در دیار غریب است" مخلوط شد و سبب خرید آن گردید. چندی هم تمرین کردم اما باز به خوبی و سرعت تایپ دو انگشتی (!) نمی شد تا اینکه این کامپیوتر آمد زیر دستمُ دستم آمد که چه حرکت مناسب در زمان درست زده ام! به هر حال به آن سرعت نمی نویسم اما مشکلم را حل می کند گیریم یک پست که بایستی یک ساعت صرفش شود دو ساعته آماده بشود فعلا که وقت کافی دارم و فاصله پست ها هم کسی را اذیت نمی کند! (متاسفانه یا خوشبختانه)

پی نوشت-1 :  وقتی می نویسم انگار پنج صفحه نوشتم اما وقتی می خوام ارسال کنم نصف صفحه هم نیست!

پی نوشت-2 :  اینجا کم کم دارم احساس تنهایی می کنم ، خدایا خوش ندار از تنهایی دست به دامان هوکر ها و نابکاران شوم.

در راه

حدودای ساعت 12 از اهواز آمدیم تهران که ساعت 4 صبح به سمت مونتریال پرواز کنیم. ساعت 12 ونی که قرار بود بیاد ، نیم ساعت زودتر آمد. شش تا ساک گنده با سه تا ساک کوچک تز رو بار کردم توی ون. ساعت یک تو فرودگاه بودیم. ارز مسافرتی پدر و مادرم رو گرفتم. بارها رو که رفتیم تحویل بدیم ، پنج تا از ساکها 22 کیلویی و یکی 30 کیلو بود که با وزن حداکثر 23 اختلاف داشت اما به خاطر اون پنج تا ندید گرفت اما برای اون ساکهای کوچک که برای توی کابین بودن ، هر سه ساک مرز هفت کیلو رو در نوردیده بودن! مجبور شدم ببرم تعدیلشون کنم. کلوچه های سوغاتی رو همون جا گذاشتم و مقدار متنابهی آجیل رو پس از وزن کشی و الصاق برچسب بار به ساکها افزودم! پرواز قطری نفری دو ساک 23 کیلویی برای بار و یک ساک 7 کیلویی به علاوه یک کیف لب تاب برای کابین اجازه می دهد و من که پیش از سفر گمان می کردم بارم بیشتر از دو بسته 23 کیلویی نمی شود ، از فرصت همسفری با والدینم استفاده کردم و پنج بسته 23 کیلویی ،یک بسته 7 کیلویی به همراه لب تاب ، همراه بردم.

+ + + +

پرواز اول به مقصد دوحه بود به مدت دو ساعت و نیم. طول مسیر را خواب بودم مگر وقتی که صبحانه سرو شد. طبق معمول سفرهای خارجی تا هواپیما از حریم هوایی کشور گل و بلبل خارج شد ، حجاب اجباری هم ور افتاد. در حالی که طبق بلیط بایستی بین رسیدن به دوحه و پرواز به مونتریال دو ساعت فاصله زمانی می بود ، اما در عمل به یک ساعت تقلیل یافته بود ، تاخیر در پرواز از تهران هم که بدان افزودیم ، نتیجه اش کمی هول و هراس و دوندگی بود با چهار تکه بار که حسابی از کت و کول و نفس انداختمان. گیت ترانزیت را رد کردیم و سوار هواپیما شدیم. نکته ملموس تعداد هندی هایی بودند که در ترانزیت حضور داشتند  ، به نظر می رسید دوحه برای هندی ها نقطه ترانزیت مهمی باشد.

+ + + +

 اکنون در هواپیما بودیم و ابتدای سفری 12-13 ساعته طولانی و خسته کننده ، هنوز هم که به 13 ساعت در هواپیما نشستن فکر می کنم سندرم ترس از فضاهای تنگ و بسته می خواهد خفه ام کند. حالتی که در پروازهای کوتاه هیچگاه برایم پیش نیامده است. مونیتور جلوی صندلی هم مجموعه ای از فیلم و سریال و موسیقی و بازی و اطلاعات پرواز ارائه می داد. کمی فیلم دیدم و چند نوبت غذا سرو شد و بیشتر خوابیدم. کنار پدرم  یک کامبوجیایی نشسته بود و کنار من یک جفت پدر و پسر ( یا برادر ؟) کانادایی نشسته بودند. سفر طویل بدون هیچ پیش آمد خاصی به آخر رسید.

سیگار قبل از خواب

نفهمیدم چی شد. اصلا نمی دونم چطور باید نوشت بعد از این سکوت چند ماهه. اصلا چند ماه شد؟! حتی نمی تونم این فاصله رو با زمان واقعی گذشته بسنجم. گاهی یه اتفاقاتی توی زندگی همون حکم یازده سپتامبر در تاریخ معاصر رو بازی می کنه. این حرف جدیدی نیست و قبلا گفته ام. هنوز هم گاهی به حادث شدن این اتفاقات باور عینی ندارم. حتی هنوز آنقدر از این تغییر نگذشته است که زیر پوستم رفته باشد و احیانا مانند دوستان تازه غریب در دیار غربت ، صبح که بر می خیزم از خود در خصوص چرایی غربت نشینی پرسش کنم! آن انتظار که جانکاه می نمود پایان یافت و مدیکال و ویزا با فاصله ای نزدیک دریافت شد اما به خاطر مصالحی تاریخ مهاجرت سه ماه از تاریخ تدبیر شده پیش افتاد و این همه تعجیل از رسوب واقعیت در بطن ذهن دیرباور من جلوگیری نمود.

همه اش سه هفته طول کشید ، از وقتی که پاس ریکوئست شدم تا هنگامی که گام به کانادا گذاشتم. در این میان تهیه بلیط و رزرو تور و سفر به آنکارا و دریافت ویزا و سامان بخشیدن به کارهای پیش از رفتن و بستن بار و بنه ای ( و به قول ابی "خورجین" ی ) که قرار است تمام آنچه داشته ای و داری رو در خود داشته باشد ، رسم را کشیذ. راستی اگر قرار بر برداشتن همه دارائی و ثروتتان باشد ، چه چیزهای در خورجینتان جای می گیرد؟ وقتی به دیار باقی کوچ می کنید با خود چه خواهید داشت؟

* * * *

دوستان به طبع کنجکاوی طبیعی ، از اینجا و شرایطش می پرسند و همان سئوال های کذایی نظیر " آنجا خوب است؟ " ، " همانگونه هست که تصور می کردی؟ "  و از این دست سئوالهای سختی که اولین پاسخی که در ذهنم می یابم و سعی می کنم اسیر جو نباشد و جهان شمول باشد اینست که برای اظهار نظر زود است. سئوالهای چالش برانگیزی که پرسیدنشان نشان خام سری پرسش کننده است و در بهترین حالت ناشی از عدم شناخت وی از مقوله پیچیده و دردناک "مهاجرت" می باشد. چه بسا بسیار مهاجرانی که جاگذاشته هایی در موطن خویش دارند و هنوز با آن خاک ارتباط حسی نزدیکی دارند و در موضع بلاتکلیف "این جایی" یا "آنجایی" معلق مانده اند و پرسیدن چنین سوالاتی آغاز یک فروپاشی ذهنی باشد. هیچگاه هیچ مهاجری را در مقابل این سئوالات بالقوه سخت نگذاشته ام. برای من اما سختی پاسخ بدین سئوالات سوای آنکه برای اظهار نظر هنوز زود است از جهت جهانی است که ممکن است در ذهن پرسشگر بسازد و او را به وادی غلطی بیندازد در حالی که با توجه به جهان بینی و نوع و عمق نگرش او به زندگی ، در عمل و در موقعیت مشابه برداشت دیگری از این امور داشته باشد. غم انگیزترین اتفاق ممکن هم تصمیم گیری برای مهاجرت بنا به این اظهار نظرهای به شدت شخصی است که می تواند تجربه ای بس گران باشد. پس همانگونه که من وزن واژه ها  را درک می کنم شما هم به اعتباری که برای تجربه دیگران و نظرشان قائلید بیندیشید.

* * * *

من کیم؟ اینجا کجاست؟ چه اندیشه ای مرا بدین جا کشاند؟ چه رویایی سرنوشت مرا اینسان نوشت؟ اکنون که می اندیشم همیشه خود را مهاجر می شناخته ام ، از نوجوانی زندگی را سفری دانسته ام که تا مسافریم هدفی برای آن نمی یابیم. این امر بهترین نتیجه ای که می تواند داشته باشد آنست که براین چرخ گردون دلبسته نشویم آنگونه که از دست دادن ها جسم و روانمان را از هم بپاشاند. از این روست که مهاجرت را تجربه مرگ در مقیاسی کوچک تر می دانم ، کندن از آنچه تو را رشته و پرورده و شکل داده ، از آنچه به تو هویت داده است. امشب به ملکوت نزدیک ترم آهنگهای مجید انتظامی هم که برای فیلم های "از کرخه تا راین" و "بوی پیرهن یوسف" ساخته و اکنون در حال پخش است یحتمل بی تاثیر نباشد!

* * * *

پدر و مادرم دیشب به ایران برگشتند. این سفر با هم من و والدینم هم به نظرم از آن اتفاقات نادربست که شاید از هر یک میلیون مهاجر ، برای یکی اتفاق می افتد و نیک می دانم از دل صاف مادرم نشات گرفت ، در حالی که بسیاری از دوستانی که پرونده شان همزمان با من بود هنوز مدیکال نگرفته اند یا در انتظار ویزا هستند. دیشب قضیه جانسوز ترک کردن والدین ، نسبت عکس پیدا کرد. این طنز تلخ روزگار است. احساسم آن بود که آنها مرا ترک کردند. الآن احساس آنها را بهتر لمس می کنم ، همانگونه که پدری دخترش را به خانه بخت می فرستد. اگر از من بپرسند بزرگترین ثروتی که داشته ای چه بوده؟ جوابی جز نام مادرم ندارم. ترک چنین ثروتی چقدر انرژی می خواهد و چه امیدی وجود دارد که چه چیزی در مقابل به دست بیاید؟! پاسخی ندارم ، حوصله و توان آه و ناله کردن و نفرین مسببان و عاملان وضعی که باعث شده جلای وطن بکنیم هم باقی نمانده ، اصولا چه کسی در آنچه ما را ما کرده است بی تقصیر است؟

* * * *

سیگار قبل از خواب را می کشم و می خوابم. داستان ادامه دارد.