نفهمیدم چی شد. اصلا نمی دونم چطور باید نوشت
بعد از این سکوت چند ماهه. اصلا چند ماه شد؟! حتی نمی تونم این فاصله رو با زمان
واقعی گذشته بسنجم. گاهی یه اتفاقاتی توی زندگی همون حکم یازده سپتامبر در تاریخ
معاصر رو بازی می کنه. این حرف جدیدی نیست و قبلا گفته ام. هنوز هم گاهی به حادث
شدن این اتفاقات باور عینی ندارم. حتی هنوز آنقدر از این تغییر نگذشته است که زیر
پوستم رفته باشد و احیانا مانند دوستان تازه غریب در دیار غربت ، صبح که بر می خیزم
از خود در خصوص چرایی غربت نشینی پرسش کنم! آن انتظار که جانکاه می نمود پایان
یافت و مدیکال و ویزا با فاصله ای نزدیک دریافت شد اما به خاطر مصالحی تاریخ
مهاجرت سه ماه از تاریخ تدبیر شده پیش افتاد و این همه تعجیل از رسوب واقعیت در
بطن ذهن دیرباور من جلوگیری نمود.
همه اش سه هفته طول کشید ، از وقتی که پاس ریکوئست
شدم تا هنگامی که گام به کانادا گذاشتم. در این میان تهیه بلیط و رزرو تور و سفر به
آنکارا و دریافت ویزا و سامان بخشیدن به کارهای پیش از رفتن و بستن بار و بنه ای (
و به قول ابی "خورجین" ی ) که قرار است تمام آنچه داشته ای و داری رو در
خود داشته باشد ، رسم را کشیذ. راستی اگر قرار بر برداشتن همه دارائی و ثروتتان
باشد ، چه چیزهای در خورجینتان جای می گیرد؟ وقتی به دیار باقی کوچ می کنید با خود
چه خواهید داشت؟
* * * *
دوستان به طبع کنجکاوی طبیعی ، از اینجا و
شرایطش می پرسند و همان سئوال های کذایی نظیر " آنجا خوب است؟ " ،
" همانگونه هست که تصور می کردی؟ "
و از این دست سئوالهای سختی که اولین پاسخی که در ذهنم می یابم و سعی می
کنم اسیر جو نباشد و جهان شمول باشد اینست که برای اظهار نظر زود است. سئوالهای
چالش برانگیزی که پرسیدنشان نشان خام سری پرسش کننده است و در بهترین حالت ناشی از
عدم شناخت وی از مقوله پیچیده و دردناک "مهاجرت" می باشد. چه بسا بسیار
مهاجرانی که جاگذاشته هایی در موطن خویش دارند و هنوز با آن خاک ارتباط حسی نزدیکی
دارند و در موضع بلاتکلیف "این جایی" یا "آنجایی" معلق مانده
اند و پرسیدن چنین سوالاتی آغاز یک فروپاشی ذهنی باشد. هیچگاه هیچ مهاجری را در
مقابل این سئوالات بالقوه سخت نگذاشته ام. برای من اما سختی پاسخ بدین سئوالات
سوای آنکه برای اظهار نظر هنوز زود است از جهت جهانی است که ممکن است در ذهن
پرسشگر بسازد و او را به وادی غلطی بیندازد در حالی که با توجه به جهان بینی و نوع
و عمق نگرش او به زندگی ، در عمل و در موقعیت مشابه برداشت دیگری از این امور
داشته باشد. غم انگیزترین اتفاق ممکن هم تصمیم گیری برای مهاجرت بنا به این اظهار
نظرهای به شدت شخصی است که می تواند تجربه ای بس گران باشد. پس همانگونه که من وزن
واژه ها را درک می کنم شما هم به اعتباری
که برای تجربه دیگران و نظرشان قائلید بیندیشید.
* * * *
من کیم؟ اینجا کجاست؟ چه اندیشه ای مرا بدین جا
کشاند؟ چه رویایی سرنوشت مرا اینسان نوشت؟ اکنون که می اندیشم همیشه خود را مهاجر
می شناخته ام ، از نوجوانی زندگی را سفری دانسته ام که تا مسافریم هدفی برای آن
نمی یابیم. این امر بهترین نتیجه ای که می تواند داشته باشد آنست که براین چرخ
گردون دلبسته نشویم آنگونه که از دست دادن ها جسم و روانمان را از هم بپاشاند. از
این روست که مهاجرت را تجربه مرگ در مقیاسی کوچک تر می دانم ، کندن از آنچه تو را
رشته و پرورده و شکل داده ، از آنچه به تو هویت داده است. امشب به ملکوت نزدیک ترم
آهنگهای مجید انتظامی هم که برای فیلم های "از کرخه تا راین" و
"بوی پیرهن یوسف" ساخته و اکنون در حال پخش است یحتمل بی تاثیر نباشد!
* * * *
پدر و مادرم دیشب به ایران برگشتند. این سفر با
هم من و والدینم هم به نظرم از آن اتفاقات نادربست که شاید از هر یک میلیون مهاجر
، برای یکی اتفاق می افتد و نیک می دانم از دل صاف مادرم نشات گرفت ، در حالی که
بسیاری از دوستانی که پرونده شان همزمان با من بود هنوز مدیکال نگرفته اند یا در
انتظار ویزا هستند. دیشب قضیه جانسوز ترک کردن والدین ، نسبت عکس پیدا کرد. این
طنز تلخ روزگار است. احساسم آن بود که آنها مرا ترک کردند. الآن احساس آنها را
بهتر لمس می کنم ، همانگونه که پدری دخترش را به خانه بخت می فرستد. اگر از من
بپرسند بزرگترین ثروتی که داشته ای چه بوده؟ جوابی جز نام مادرم ندارم. ترک چنین
ثروتی چقدر انرژی می خواهد و چه امیدی وجود دارد که چه چیزی در مقابل به دست بیاید؟!
پاسخی ندارم ، حوصله و توان آه و ناله کردن و نفرین مسببان و عاملان وضعی که باعث
شده جلای وطن بکنیم هم باقی نمانده ، اصولا چه کسی در آنچه ما را ما کرده است بی
تقصیر است؟
* * * *
سیگار قبل از خواب را می کشم و می خوابم. داستان
ادامه دارد.